گزیده ای از جملات مسیحا برزگر در کتاب اشراق ها:
جهان زاد و مرگ، یک نمایش است.
جهان را به مثابهی یک نمایش بزرگ دیدن، شرطِ سلوکِ معنویست.
در چنین نگاهی، دیگر هیچ کس از کسی برتر، و یا هیچ کس از کسی فروتر نیست. هر نقشی را که به تو داده شده است، به خوبی ایفا کن.
تو نقش خود نیستی
و تا موقعی که ما خود را با نقش خویش یکی میپنداریم،
ممکن نیست به خوآگاهی برسیم.
نقش خویش را ایفا کن،
اما خوب آگاه باش که تو فراتر از نقشِ خویش هستی.
عشق، حتی وقتی سخن میگوید، باز پردهنشینِ راز است.
تنها عاشقانِ حقیقی درمییابند که آنها خود نیز معشوقانِ خداوندند.
در زندگی، هیچ چیز قطعی و مطمئن نیست، جز مرگ.
زندگی، نام دیگر عدم امنیت است.
اگر این حقیقت فهمیده شود،
میل به امنیت محو میشود.
پذیرش عدم امنیت، آزادی از احساس عدم امنیت است.
عدم اطمینان در ذهن خواهد ماند،
زیرا این ذاتی اوست.
نگران نباش!
نگرانی، به ذهن سوخت میرساند.
ذهن را در همان جایی که هست، رها کن و فقط به مراقبه بپرداز.
تو همذات ذهن خویش نیستی،
بنابراین، مشکلآفرینی ذهن کجاست؟
تاریکی را همان جا که هست، رها کن
و فقط چراغ خویش را روشن کن.
آیا میخواهی اول به دقت فکر کنی، آنگاه تسلیم شوی؟
آه، دیوانه! تسلیم، جهشیست به آنسوی فکر.
یا بپر و یا نپر، اما تو را به خدا، اینقدر اینپا و آنپا نکن!
عشق، در زمانهی فراوانی گُلهای سرخ، شراب است.
عشق، در زمانهی قحطی، وقتی گلبرگها بر خاک ریختهاند، غذاست.
با همهچیز یگانه شدهام:
چه زشت، چه زیبا.
هرچه هست، من هم آنجایم.
نه تنها در فضیلت، بلکه در گناه نیز؛
نه تنها بهشت، که دوزخ نیز از آن من است.
دوست میدارم دوزخآشامانِ مست را.
من تمامی بشریت هستم!
هرچه که از آنِ انسان است، از آنِ من نیز هست؛ چه گل باشد، چه خار،
چه تاریکی باشد، چه روشنایی.
اگر شهد از آن من است، شرنگ از آن کیست؟
شهد و شرنگ هر دو از آن مناند.
چنین تجربهای، زندگی را دگرگون میکند.
خداوند منتظر است تا معبدِ عشقش برپا شود.
من و توییم که سنگهای این معبد را میآوریم.
بخش هایی از جملات مسیحا برزگر در کتاب اشراق ها
جوینده باش، جوینده و جوینده؛
آنقدر که سرانجام جوینده ناپدید شود.
آنجاست که خدا را ملاقات میکنی.
هر کجا که «من» گم میشود،
خدا پیدا میشود.
نیست و هیچگاه نبوده است
دیواری بین تو و خدا،
مگر دیوار «من».
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت: «از دریا برانگیزان غبار!»
باز آن جاروب را زآتش بسوخت
گفت: «ازآتش تو جاروبی برآر!»
کردم از حیرت سجودی پیشِ او
گفت: «بی ساجِد سجودی خوش بیار!»
تو عشق میورزی، و پاداشی نمیبینی. چرا؟ زیرا آنها از بزرگی بهای عشقِ تو میترسند.
فقط خدا وجود دارد؛
به همین دلیل یافتنش اینهمه دشوار است.
و خدا در همهجا هست.
او از فرط پیدایی، پنهان است.
صیادِ خدا، خود پیشاپیش صیدِ خدا شده است!
به همین دلیل است که هر جستوجویی بینتیجه است.
درنگ کن و ببین. اما ذهن همواره دوان است.
از میان برخیز و ببین. اما ذهن همواره میکوشد در میان باشد.
معجزه، تنها چیزیست که همواره اتفاق میافتد، اما بر تو آشکار نمیشود، مگر همهی شواهد را بررسی کرده باشی و چیزی اتفاق نیفتد که از تبیینش عاجز باشی.
زندگی تقدیریست که تو محکوم به انکارش هستی، مگر به مردن رضا داده باشی.
درنگ کن و ببین.
از میان برخیز و ببین.
همچون دلِ خوشگلِ غمگینم که مدتهاست به سوگِ معنای خود نشسته، پرتوهای خورشید در جامهای تیره، خود را در زیرِ خاک پنهان میکنند.
همچون دلِ خوشگلِ غمگینم، وقتِ نوازشهای ناگهانی عشق، آنها نیز به دعوتِ بهار، پوششِ خود را عوض میکنند و در جشنوارهی رنگها، که در گُلها و برگها برپاست، شرکت میکنند.
برای بعضی از سؤالها، جوابی سرراست وجود ندارد. جوابها در اعماق زندگی خود توست.
و بعضی از سؤالها هم جوابی ندارند،
زیرا به غلط طرح شدهاند.
جستوجو که ادامه پیدا کند، این سؤالها هم به تدریج کم میشوند.
بنابراین، بعضی از سؤالها هستند که درستاند، اما اصلاً جوابی ندارند.
پاسخِ آنها باید در اعماق وجودمان تجربه شود.
سایهی خجالتی کُنجِ باغ، ساکت و خاموش، به خورشید عشق میورزد.
گُلها رازِ عشقِ او را میدانند و برگها آن را به آواز میخوانند
اشراق ها | جملات مسیحا برزگر
ورود به طبیعت خویشتن،
یعنی زندگی در آن و ماندن در آن.
انسان باید بداند که چهچیز طبیعت او نیست تا بداند باید از چهچیز رهایی پیدا کند.
شناخت اینها، رهایی از اینهاست.
خداوند به هرطریق ممکن تطهیرت میکند.
فقط طلا نیست که باید از کورهی آتش بگذرد تا خالص شود، انسان نیز.
کورهی آتش برای انسان، همان رنج عاشقیست.
ورود این آتش به زندگی انسان، موهبت است.
این آتش، میوهی نیایشهای فراوان و زایشهای بیشمار است.
شدت گرفتن تشنگیست که سرانجام به عشق بدل میشود.
افسوس که عدهی کمی پذیرای عشقاند.
زیرا عدهی کمی میتوانند عشق را در جامهی رنج بشناسند.
عشق، سریر نیست، صلیب است؛
اما کسانی که شادمانه خود را
به آن میسپارند، به بالاترین سریرها تکیه میزنند.
صلیب را میتوان دید، اما سریر را نه.
سریر همواره در پسِ صلیب پنهان است.
حتی مسیح برای لحظهای درنگ کرد؛
اما دل او حتی لحظهای نیز تردید نکرد؛
بنابراین، خدا را به یاد آورد و گفت:
راضیام به رضای تو.
همین کافی بود:
صلیب، سریر شد
و مرگ، حیاتی تازه.
در لحظهی انقلابِ درون،
در میان یک جمله و جملهی دیگر،
روح استحاله مییابد.
رنج تو شدید است،
اما حیاتی تازه در دسترسِ توست.
شاد باش و سپاسگزار.
از مرگ نترس، شکرگزار باش.
رنج، طلیعهی تولد تازهی توست.
کهنه باید بمیرد و تازه را به دنیا بیاورد.
دانه باید تَرَک بردارد تا گُل بشکفد.
نور، به احترامِ آفرینش، ظلمت را به همسری میپذیرد.
انسان از خویشتن بیخبر است.
او نمیداند که در او چه اتفاقی میافتد.
انسان از مرتبهی وجودیِ خود آگاه نیست.
در زندگی همهچیز کامل است،
بهطور طبیعی کامل است.
نمیتوانی تقسیمش کنی
یا بخشی از آن را بگیری.
عشق نیز اینگونه است،
مراقبه نیز اینگونه است،
حتی مرگ نیز اینگونه است.
مرگ مرده نیست، بلکه بهطور طبیعی با زندگی یگانه است.
تو نمیتوانی بهطور ناقص بمیری!
تو یا میمیری یا نمیمیری.
تو بتدریج نمیمیری.
اصول و قائدههای سطحی و بیرونی فایدهای ندارند؛
اصل درونی و طبیعی به تنهایی کفایت میکند.
اما اصل درونی چیست؟
در یک کلمه: پذیرا بودن؛
پذیرشی تمام و کمال.
و فقط پذیرش میتواند تمام و کامل باشد.
پذیرشِ نسبی، تعبیریست متناقض.
اگر زندگی میکنی، زندگی کن!
اگر میمیری، بمیر!
اگر رنج میبری، رنج ببر!
بدینسان، نه مشکلی پیش خواهد آمد و نه اضطرابی و نه عذابی:
چه آزادی محشری!
گزیده جملاتی از مسیحا برزگر
زندگی، پارهپاره نیست؛
چه در زمان و چه در مکان.
زندگی هرچه هست،
تقسیمناپذیر است.
زندگی،جریانیست یکپارچه.
گذشته، حال، آینده،
خطوطیاند که بر جریان یکپارچهی زمان کشیده میشوند.
در واقع اینها وجود ندارند،
مگر در ذهن آدمها.
ذهن، زمان است.
مکان هم به همین شکل تقسیمناپذیر است.
محدودهی وجود آدمی،
بدن او نیست.
در واقع،
اقلیمِ نامحدود،
محدودهی آدمیست.
زیرا خداوند انسان را به صورتِ خویش آفریده است.
اما ذهن بدون تقسیم کردن آرام نمیگیرد.
ذهن مانند منشور عمل میکند؛ تقسیم کردن، نقش اوست.
وقتی پرتو وجود از منشور ذهن میگذرد، به پرتوها و رنگهای گوناگون تقسیم میشود.
آنچه که در ریشه یکیست، در شاخهها متعدد میگردد.
ریشه، جاودانه است؛ بیآغاز و بیانجام. شاخهها در زمانند؛ آغازی دارند، پایانی دارند.
شاخهها، همان تغییرند.
ریشه، فناناپذیر است.
ریشه، نه تغییر میکند و نه میتوان تغییرش داد.
آری، ممکن است آدمی خواهان تغییر شود، اما چنین خواهشی او را به وادی ناکامی و عذاب سوق میدهد.
شاخهها مدام در تغییرند.
آنها را نمیتوان از تغییر بازداشت.
البته، میتوان آرزو داشت که آنها تغییر نکنند، اما چنین آرزویی بهطور اجتنابناپذیر، به شکست و درد میانجامد. حقیقت زندگی، اصالت کثرت است. خداوند، واحد است.
او یکیست، اما در صورتهای گوناگون و متضاد تجلّی میکند.
رود زندگی، با بهره گرفتن مدام از دو قطب مخالفِ ساحل خود
جاری است.
عشقِ من و خندههای تو، همچون رایحهی گُلی غریب، وصفناپذیرند.
موسیقیای وجود دارد، که صدایی ندارد
روح، بیتاب این موسیقی خاموش است.
عشقی وجود دارد، که بدن در آن محلی از اِعراب ندارد؛
روح، در اشتیاق چنین عشقی بیصورت است.
حقیقتی وجود دارد، که شکلی ندارد؛
روح، بیقرار چنین حقیقتی بیشکل است.
بنابراین، آهنگها راضی نمیکنند،
بدنها راضی نمیکنند،
صورتها راضی نمیکنند.
این فقدان خرسندی،
این ناخشنودی، باید درست فهمیده شود.
زیرا چنین فهمی، سرانجام، موجب استعلای روح میشود. آنگاه صدا، دروازهای میشود به بیصدا،
بدن، راهی میشود به نامتعین،
و شکل به بیشکلی میرسد.
صورت از بیصورت آید در وجود
همچنانک از آتشی زادست دود
حیرتِ مَحض آرَدَت بیصورتی
زاده صد گون آلت از بیآلتی
گر زِ صورت بگذرید ای دوستان
جَنَّت است و گُلْسِتان و گُلْسِتان
ای گُل، با کِرمی که در پای ساقهی تو میخزد نیز مهربان باش.
او زنبور نیست، آری، اما او نیز عاشقی سرگشتهاست.
جملات منتخب مسیحا برزگر از کتاب اشراق ها
انسان برده میشود، زیرا از تنهایی میترسد،
پس به جمعیتی نیاز دارد، به جامعهای، به سازمانی.
ترس، بنیاد تمامی مؤسسات است.
یک ذهن هراسان چگونه میتواند حقیقت را بفهمد؟
حقیقت مستلزم بیباکیست
و خاستگاه این بیباکی، عشق است.
به همین دلیل، آیینها، مؤسسات و سازمآنها، راه حقیقت را مسدود میکنند.
هنگامی که بر حماقتهای خویش میخندیم، بارِ دلمان سبک میشود.
بی هراس زندگی کن و وارسته باش!
در جهان باش، و نه از جهان.
در جمعیت باش، و باوجوداین، تنها!
گریزان از دنیا نباش!
فقط در این صورت است که پلی طلایی ساخته خواهد شد تا
مشهود را به نامشهود پیوند بزند.
این کار بزرگ را به عهده بگیر،
به سازندگان این پل بزرگ ملحق شو!
***
حیلت رها کن، عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
و اندر دلِ آتش درآ، پروانه شو،
پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن،
هم خانه را ویرانه کن
وانگه بیا، با عاشقان همخانه شو، همخانه شو
رو، سینه را چون سینهها هفت آبشو از کینهها
وانگه شرابِ عشق را پیمانه شو،
پیمانه شو
باید که جمله جان شوی
تا لایقِ جانان شوی
گر سوی مستان میروی،
مستانه شو، مستانه شو
عشقِ امروزِ من، آشیانهی به جا مانده از عشقِ دیروزم را خانهی خویش نمیداند.
به درون چرخهی آرامسازی ذهن سقوط نکن.
طلبِ قرار، فینفسه بیقراریست.
ذهن همانیست که هست،
آن را همانگونه که هست بپذیر.
این پذیرش، آرامش میآورد.
طرد و امتناع، بیقراریست و پذیرش، قرار.
کسی که به پذیرشی همهجانبه میرسد، به خدا رسیده است.
جُز این، راهی وجود ندارد.
این نکته را خوب فهم کن،
زیرا همین فهم است که موجب پذیرش میشود. پذیرش، حاصل عملی ارادی نیست.
عمل ارادی، به خودی خود، طرد و امتناع است. «من این کار را انجام میدهم»، سرپوشی است بر طرد و امتناع. زیرا اراده همواره بهرهای از نفْس در خود دارد.
نفس بدون تغذیهشدن از جانب امتناع، نمیتواند زنده بماند.
پذیرش هرگز ممکن نیست توسط عمل پدیدآورده شود.
تنها فهمِ عاشقانهی زندگیست که پذیرش را پدید میآورد.
نگاه کن!
هرچه هست، هست
و همانگونه هست، که هست.
چیزها اینگونهاند؛ از آنها نخواه که به گونهای دیگر باشند،
زیرا نمیتوانند، حتی اگر تو اینگونه بخواهی.
خواستن همواره عقیم است.
آه، چگونه ممکن است بیقراری بدون خواهش وجود داشته باشد؟
عشق، با بخشیدن مکافات میکند
و زیبایی، با سکوتِ وحشتناکِ خویش.